نوشته اند : در روزگار پيشين پادشاهي بود سخت بزرگ و كشور او وسيع ، نعمت وي تمام ، فرمان او روان ، چون عمر به آخر رسيد ملك الموت او را قبض روح كرد و به آسمان رفت . فرشتگان از او پرسيدند : در اين همه جان ستاني ، تورا به هيچ كس رحمت آمد ؟ گفت : آري ، زني در بيابان بود آبستن كودك بنهاد، در آن حال مرا فرمودند : كه جان مادر كودك را بستانم ، جان وي بستدم و آن كودك در بيابان گذاشتم ، به غريبي آن مادر مرا رحمت آمد و بر آن كودك از تنهايي وبيكسي، فرشتگان گفتند : اي فرشته مرگ ، آن پادشاه را كه جان ستدي ، همان كودك تنها و بي كسي بود كه در بيابان گذاشتي . گفت : جل الخالق
:: موضوعات مرتبط:
مرگ و اينده بشر بعد از ان واخرت واتفاقات ان ,
,
:: برچسبها:
تنها يك جا عزرائيل در گرفتن جان غمگين شد ,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3